بادبادک
یادش بخیر! بچه بودیم و بادبادکبازی میکردیم. بادبادکها به یک نخ بند بودند و یک سر دیگر نخ هم در دستان ما بود و ما آرام نخ را باز میکردیم. بادبادک میدان مییافت و بالا و بالاتر میرفت. و ما شاد و شنگول به هر طرف که میرفتیم، بادبادک به دنبال ما بود. و چه لذتی میبردیم! برای لذت بیشتر نخ را بیشتر باز میکردیم و بادبادک هم بالاتر میرفت.
اما به یکباره میدیدیم که به دنبال ما نمیآید؛ گویا از باد و هوا بیشتر شنوایی دارد تا از ما. دیگر این ما بودیم که اسیر آن شده و باید دنبال آن میدویدیم!
حال چشم ما شبیه همان بادبادک است و گوش و دل و زبان ما هم همینطور؛ پس اگر به آنها بسیار میدان دهیم، میداندار میشوند و دیگر بجای آنکه آنها تحت اراده ما باشند، ما باید مطیع و فرمانبر آنها باشیم.
ندیدی وقتی به دوستی میگویی: “چرا فلان حرف را زدی؟” میگوید: “چه کنم! دست خودم نبود!!!”
محمدرضا رنجبر