
دوستان و اقربا میدانند که حقیر در دوران تحصیل، چند سالی را در خوابگاه طلاب غیر ایرانی ساکن بودم. نزدیک به دو سال از این دوران را با اعجوبهای استرالیایی به نام استیفن در یک اتاق گذراندم. آنچه در چند پست آینده به خواست خدا خواهد آمد، ماجراهای من است با این مرد خدا.
اصلیترین دغدغه من برای نوشتن ماجراهای من و استیو آن است که آداب و رسوم دینی خود، اعم از آنچه انجام میدهیم و آنچه انجام نمیدهیم، را از یک نگاه بیرونی بررسی کنم.
به دنبال این نیستم که بگویم استیو آدم خوبی بود یا نه؛ به دنبال این نیستم که کارهای او را به شما توصیه کنم؛ چرا که او استیو است و ما، ما هستیم. فقط به دنبال نگاه بیرونی هستم، به آنچه میکنیم و نمیکنیم.
ماجرای استیو از جایی شروع میشود که پس از پایان دوران دبیرستان، به دنبال کشف حقیقت، آواره افکار گوناگون میشود. او احساس میکند مسیحیت به دلیل تعارضهای زیادی که دارد نمیتواند راه درست رسیدن به حقیقت باشد. به همین دلیل از مسیحیت رویگردان میشود و به عرفانهای سرخپوستی روی میآورد. پس از مدتی آنرا هم رها میکند و لائیک میشود. پس از یک زندگی مفصل به سبک لائیک، به سراغ هندوئیزم میرود و...
سرانجام، کار استیو به آلمان میکشد و صحبت با یکی از فیلسوفان آن دیار. اما فلسفه آلمانی هم او را راضی نمیکند. دست آخر نرسیدن به حقیقت، راهی جز خودکشی در رودخانه راین برای استیو باقی نمیگذارد.
او تعریف میکرد: «پالتوی سفیدم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. وقتی میخواستم کلید را از روی میز بردارم، چشمم به یک کتاب قطع پالتویی افتاد که چند روز پیش خریده بودم؛ ترجمه انگلیسی قرآن. بیتفاوت از کنار آن رد شدم. گمان نمیکردم اسلامِ تروریستی، حرفی از سعادت داشته باشد. از اتاق بیرون آمدم و در را قفل کردم. اما دستم به روی کلید ماند. دو دل بودم که از قرآن تروریستها بگذرم یا نه؟ دست آخر تصمیم گرفتم قرآن را به همراه خودم ببرم و در مترو نگاهی به آن بیاندازم و پس از آن، به داخل رودخانه پرتابش کنم. در مترو قرآن را از جیب پالتوی سفید بیرون کشیدم. به نام خدای بخشنده و مهربان. لبخند تلخی زدم. الف لام میم. چیزی نفهمیدم. این کتابی است که هیچ تردیدی در آن راه ندارد. لجم درآمد، خیلی زیاد لجم درآمد. مگر میشود نویسندهای، هرچقدر هم از خود متشکر باشد، چنین ادعای گزافی بکند. ادامه دادم تا تردیدی در همان صفحه اول پیدا کنم، تا روی نویسنده را کم کنم؛ اما تردید پیدا نشد. به صفحه دوم رفتم تا تردید را بیابم؛ اما پیدا نشد. به صفحه سوم و چهارم و بیست و چندم رفتم؛ اما تردید پیدا نشد. مترو مدتها بود که از ایستگاه راین عبور کرده بود و به آخر خط رسیده بود.»
روی استیو کم شده بود و دلش روشن. این را اشک چشمانش، موقع تعریف کردن این قسمت، فریاد میزد.
پس از روز خودکشی، استیو مدتی را به مطالعه درباره اسلام اختصاص میدهد و سرانجام مسلمان میشود. یک مسلمانِ معتقدِ وهابی.
ادامه دارد...
میثم شریف