معرفی کتاب ـ اینک شوکران 3
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر میآمد و روبهرویم مینشست، آن وقت نگاهمان به هم میافتاد و این را دوست نداشتم
همیشه خواستگار که میآمد و مینشست روبهرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مردِ من نیست.
ایوب آمد و جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت...
وارد شد. بسما... گفت و شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه میکردیم و گاهی گلهای قالی را و از اخلاق و رفتارهای هم میپرسیدیم.
بحث را عوض کرد: «خانم غیاثوند، حرف امام برای من خیلی سند است.»
ـ برای من هم.
ـ اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید، شما زن شرعی من باشید، این کار را می کنم.
ـ اگر امام این فتوا را بدهند، من خودم را سه طلاقه میکنم. من به امام یقین دارم...
ـ قبول میکنم. فقط یک مسئله میماند.
چند لحظه مکث کرد: «شهلا؟»
موهای تنم سیخ شدند. از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود؛ نه به بار بود و نه به دار، آن وقت من را به اسم کوچک صدا میزد
پرسیدم: «چی؟»
ـ قضیه برای من روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی فقط مانده چهرهات.
نفس توی سینهام حبس شد. انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
ـ به هر حال من حق دارم چهرهات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر از همیشه میزد.
ـ اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ چشمهایت را ببند و رو کن به من.
خیره به دیوار مانده بودم. دستهایم را به هم فشردم. انگشتهایم یخ کرده بودند. چشمهایم را بستم و...
گزیدهای از کتاب «اینک شوکران3 / ایوب بلندی به روایت همسر شهید»
به قلم زینب عزیزمحمدی، انتشارات روایت فتح