رتیمه

رَتیمه به معنای نخی است که به انگشت می‌بندند برای یادآوری امری

رتیمه

رَتیمه به معنای نخی است که به انگشت می‌بندند برای یادآوری امری

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

اینک تمدن غرب چنین وانمود می‌کند که می‌خواهد برای انسان لباس بدوزد.

اما در حقیقت، به جای آن‌که لباس برتن او کند، او را برهنه ساخته است و هیچ‌کس جرأت نمی‌کند فریاد برآورد که لباسی در کار نیست و حاصل این همه مد و پارچه و چه و چه، برهنگی انسان است. 

همه می‌ترسند که مبادا خیاطان حقه‌بازی که زر و سیم را برده‌اند و می‌برند، آن‌ها را به ناپاکی در اصل و نسب متهم کنند.

آیا در این جهان که همه اسیر و شیفته‌ی تبلیغات غرب شده‌اند مردمی پیدا می‌شوند، که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند و فریاد برآورند که آن‌چه به نام لباس در غرب به تن انسان می‌پوشانند، پوشش نیست، بلکه برهنگی است؟ آیا مردمی پیدا می‌شوند که صداقتی کودکانه داشته باشند و در مقابل جهانی که برهنگی را لباس می‌داند جرأت کنند و فریاد برآورند؟ چرا آن مردم، ما نباشیم؟

قسمت‌هایی از کتاب
«فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی»
نوشته غلامعلی حداد عادل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۵۶

به چه دل خوش کرده‌اید؟ به ماهواره‌هایتان؟

ماه‌پاره‌ی من که بیاید، امواج ماهواره‌هاتان به زیر پایتان هم نخواهد رسید؛
چه برسد به خانه‌های ما روی زمین!

دل به چه بسته‌اید؟ به سینما هنر هفتم‌تان؟

یارِ من به اندازه اسم‌های جوشن کبیر، هزار نما دارد... و هنرِ چهاردهم خدای من است.

اگر رو شود، برای سینمایتان، یک نما هم نخواهد ماند.

چشم به انتظار چه نشسته‌اید؟ سریال‌های دنباله‌دارتان؟

سرّ آل‌ا... سلسله‌ایست که دنباله‌اش بقیه‌ا... نام دارد.

چشم‌ها به انتظارش، به مغربِ طلوعش چشم دوخته‌اند.

بگذارید بیاید؛ جمالش را که مردم ببینند، تمام سریال‌هایتان روی هم یک بیننده هم نخواهد داشت...

مردم برای چیدن یک نیم‌نگاه از خال لبش، صف‌هایی به درازای مشرق تا مغرب خواهند کشید...

ماه‌پاره من! هزارنمای خدای عزیز! هنر چهاردهم رب‌العالمین! ای باقی‌مانده سرّ آل‌ا...!

بیا و بازار رجزخوانی ماهواره‌ها و سینما و سریال‌های این انسان‌نماها را با رجزخوانی «أنا بقیه‌ا...» کساد کن.

«بشقاب‌های سفره پشت‌بام‌مان» کتابی است درباره سفره رنگارنگی که غرب سخاوتمندانه برای‌مان پهن کرده! به قلم حجت الاسلام محسن عباسی ولدی، انتشارات جامعه‌الزهرای قم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۳:۲۵

رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می‌آمد و روبه‌رویم می‌نشست، آن وقت نگاه‌مان به هم می‌افتاد و این را دوست نداشتم

همیشه خواستگار که می‌آمد و می‌نشست روبه‌رویم، چیزی ته دلم اطمینان می‌داد این مردِ من نیست. 

ایوب آمد و جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت... 

وارد شد. بسم‌ا... گفت و شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه می‌کردیم و گاهی گل‌های قالی را و از اخلاق و رفتارهای هم می‌پرسیدیم. 

بحث را عوض کرد: «خانم غیاثوند، حرف امام برای من خیلی سند است.»

ـ برای من هم.

ـ اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید، شما زن شرعی من باشید، این کار را می کنم.

ـ اگر امام این فتوا را بدهند، من خودم را سه طلاقه می‌کنم. من به امام یقین دارم...

ـ قبول می‌کنم. فقط یک مسئله می‌ماند. 

چند لحظه مکث کرد: «شهلا؟»

 موهای تنم سیخ شدند. از صفورا شنیده بودم که زود گرم می‌گیرد و صمیمی می‌شود؛ نه به بار بود و نه به دار، آن وقت من را به اسم کوچک صدا می‌زد

پرسیدم: «چی؟»

ـ قضیه برای من روشن است. من فکر می‌کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی فقط مانده چهره‌ات. 

نفس توی سینه‌ام حبس شد. انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.

ـ به هر حال من حق دارم چهره‌ات را ببینم.

دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر از همیشه می‌زد.

ـ اگر رویت نمی‌شود، کاری که می‌گویم بکن؛ چشم‌هایت را ببند و رو کن به من.

خیره به دیوار مانده بودم. دست‌هایم را به هم فشردم. انگشت‌هایم یخ کرده بودند. چشمهایم را بستم و...

گزیده‌ای از کتاب «اینک شوکران3 / ایوب بلندی به روایت همسر شهید»

به قلم زینب عزیزمحمدی، انتشارات روایت فتح

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۴